بیا پرنده ی زخمی به آشیان برگرد
سپس به خالی جایت به آسمان برگرد
اگر درخت صنوبر مکان امنی نیست
به شاخه های درختان بی نشان برگرد
تویی که زخمی دست هزار صیادی
صبورومحکم ساده به داستان برگرد
به این عروسک تنهاو سردپیکر من
بدم کمی نفسی نو شبیه جان برگرد
سیاه وساکت وسردند خانه های شهر
به این قبیله غمناک نغمه خوان برگرد
شبی سیاه سرم در خیال لولوهاست
خدا کجای زمین جای بچه آهوهاست
دوچشم قهوه ای تیره ی من از وحشت
به جستجوی شکست طلسم جادوهاست
تورمزواشدن این دریچه ی گنگی
لبت تداعی خوب شکوه کندوهاست
هبوط سایه ی تو روی قلب دیوار است
دو پای خسته ی من لابه لای شبوهاست
تودیر آمده ای سمت کشته ی عشقت
وعشق حاصل تاخیر نوشداروهاست
نگو که رفتن من بچگی ست شاید هست
که این دلیل بزرگ تمام ترسو هاست
شاعر که باشی فرشهای خانه می خندد
گل بوته های وحشی کاشانه می خندد
گنجشکهای کوچک ومعصوم در لانه...
کارتن نشین خاکی بی لانه می خندد
دست مترسک هم اگر لبخند می ریزد
ای باغبان باور بکن بی جا نمی خندد
شاعر که باشی رخوت سرمای افسونگر
گم می شود،گل می کند،مستانه می خندد
حتی خدا از خلقت یک ذهن بازیگر
احسنت می گوید به خود دزدانه می خندد.
تبردردست گل چیدند از من
توراوقتی که دزدیدند از من
تمام خاطرات سبز باغم
همان یک لحظه پاشیدند از من
تبرها، غیر زیبایی و لبخند
گناه دیگری دیدند از من؟!
زدند آتش به فلب پیر با غم
سراغت را که پرسیدند از من
بهار سبز پوش و قاصدکها
چرایکباره گردیدنداز من
شدم باغی که روح شاپرکهاش
به فصل غنچه نومیدند از من
.: Weblog Themes By Pichak :.